حسرت
اول برج است . به خانه می روم با جعبه شیرینی در دست .
چشم هایم خیس است و در حسرت آن خروس قندی هستم که سالها پیش ، روزی پدرم با چهره ای خندان به من داد اما آن را پس دادم و گفتم :این هم شد شیرینی ؟
... چشمان پدرم خیس شد .
بر گرفته از روزنامه همشهری با اندکی تصرف
نظرات شما عزیزان: