تا کنون از منشاهای درونی اشک بر ارباب گفتیم؛ لیکن گریستن بر ارباب منشاهای بیرونی هم دارد.
باید برای این منشاهای بیرونی چشم سر و چشم دلت با هم یک صدا شوند.
دیدن شبح و سایه ی حسین در عالم اشباح و فراتر از آن در عالم قدس باعث گریه می شود.
حضرت آدم تا که در عالم ذر، شبح حسین را دید و خداوند روضه ی او را به صورت مثالی نشانش دادف به پهنای صورت اشک ریخت.
ابراهیم خلیل الله، در هنگام نگریستن به ملکوت آسمان ها و زمین، چشمم به شبح های پنج گانه ای افتاد.
به خامس آن ها که نگاه کرد، اشک ریخت.
شنیدن نام حسین دلیل بیرونی دیگریست که باعث اشک می شود.
ارباب ما فرمود: با شنیدن نام من، زن و مرد مومن بر من می گریند و من موجب اشک هر مومن و مومنه ای هستم.
به زبان آوردن نام حسین هم دلیل گریستن بر اوست.
این روزها چقدر با شنیدن نان حسین اشک می ریزی؟
چقدر با حسین حسین گفتن، دلت غمگین می شود؟
نگاه کردن بر حسین اشک آور است.
همچنان که پیامبر و امیرالمومنین با دیدن حسین به پهنای صورت اشک می ریختند؛ گویی مصیبت های حسین را که در صحرای کربلا بر او وارد می شود را با چشم می دیدند.
دلیل بیرونی دیگری که باعث اشک بر حسین می شود...
دلم نمی آید بگویم نکند کسی باشد که کربلا نرفته باشد و بخواند.
بخواند که با نگاه به ضریح زیبای ارباب، ناخودآگاه اشک ها چون سیلاب روان می گردد.
چقدر دلم تنگ حرم شده است.
این روزها چراغ سرخ رنگی به نشانه ی عزا داخل ضریح روشن است که با دیدنش می خواهی به فریاد واحسیناه سر بدهی و بر سر و سینه بزنی.
چه کسی می تواند پایین پای ارباب، درست همان قسمت شش گوشه را بنگرد و اشک نریزد؟
هر که هم که ندیده است، آنقدر وصفش را شنیده که ندیده هم اشک می ریزد.
نمی دانم برای کدام گروه دل بسوزانم.
برای آنان که رفته اند و دیده اند و هر لحظه چون شمع در عشق پروانه ی هستی بخش خویش می سوزند، یا آنان که هنوز به انتظار نشسته اند تا ارباب گوشه چشمی کند و کربلایی شوند و آن ها هم به خیل سوختگان عشق بپیوندند؟
بوسیدن و در آغوش گرفتن حسین، یکی از دلایل بیرونی اشک بر اوست.
پیامبر حسین را بوسه باران می کرد.
او را در اغئش می کشید و انگار که دیگر او را نخواهد دید، از چشمان مبارک خود قطرات اشک را فرو می ریخت.
حسین با زبان کودکانه ی خود می پرسید: این بوسه ها و اشک ها برای چیست؟
حسین همان روزها فهمید دلیلش چیست و در عاشورای سال 61 به چشم خود دید که جایگاه بوسه های پیامبر چگونه اماج تیر و نیزه و شمشیر می شود.
ارباب ما حسین، آن روزها نظاره کرد که پدربزرگ پیشانی اش را بوسه می زد و در عاشورا دید چگونه با تیر دستش را به سر می دوزند و سنگ بر پیشانی اش می زنند.
ارباب ما حسین، آن روزها نظاره کرد که پدربزرگ قلب او را می بوسد و در عاشورا دید که سه شعبه ی حرمله قلبش را تکه تکه می کند.
ارباب ما حسین، آن روزها نظاره کرد که پدربزرگ بر لب و دندانش بوسه می زند و در عاشورا دید که لبهایش از عطش خشکید و در مجلس یزید و ابن زیاد با خیزران دندانهایش را خرد کردند.
ارباب ما حسین، آن روزها نظاره کرد که پدر بزرگ مکرر زیر گلویش را می بوسد و اشک می ریزد و در عاشورا...
نه!
این بار زیر گلوی حسین را رها کردند.
به قفایش حمله بردند و ...
12 ضربه...
خنجر نمی برید.
انگار خداوند هم دلش نمی خواهد کار حسین تمام شود.
عزرائیل را که برای قبض روح فرستاد، احساس عجز کرد و برگشت.
دلم می دانی چه می گوید؟
خداوند هم برای قبض روح حسین طاقت نداشت.
اما ضربه ی دوازدهم...
بر اثر ضربات قبلی خنجر کند شده...
اینک موقع بریدن سر، خنجر آزاردهنده می برد.
سر را ناصاف می برد.
شبیه کنگره...
یا حسین!
بعدها وقتی خواستند سر را به نزد یزید بفرستند، ابن زیاد دستور داد آن را مرتب نمایند.
مقراض آوردند.
واحسیناه!
اهل معنا گرفتند آن چه را که می خواستم بگویم.
سر را بریدند و رفتند.
بدن را تا توانستند زخم زدند.
دلم می گوید در عالم بالا، لب های پیامبر رحمت با هر اثر ضربه ی شمشیر که بر حسین می خورد، زخم می شد؛ گویی که این ضربات بر لبان حضرت ختمی مرتبت می نشیند.
شب بود و زینب آمد و باز هم لحظات عاشقی...
هر چه بر بدن حسینش نگریست جایی را ندید تا ببوسد.
یادش آمد که مادر وصیت کرده در کربلا زیر گلوی حسین را ببوسد و او اکنون می خواست به بهترین وجه ممکن چنین کند.
لب های خود را به روی رگ های بریده گذاشت.
الله اکبر...
موهای خود را به خون گلوی حسین آغشته نمود.
با تمام ناتوانی خود بدن را کمی بالا آورد و فرمود:
اللهم تقبل هذا القربان.
ای فدایی حسین!
در این روزها بسیار دیده می شود که مردم نذورات خود را بین هیئات و دسته جات تقسیم می کنند.
یکی از این نذورات قربانی کردن گاو و گوسفند و شتر است.
قبل از نوشتن این مطلب، در خیابانی قرار بود گاوی سر بریده شود.
ایستادم.
دست و پای حیوان را بسته بودند.
قصاب با چاقویی تیز سر او را برید.
از داغی خون حیوان و سردی هوا، بخاری از گلویش بیرون می آمد.
متعجب بودم که چرا حیوان دست و پا نمی زند.
دیدم چندین نفر دورش را احاطه کرده اند.
بعد از کمی طناب ها را بریدند و حیوان چنان و دست و پایی می زد که هر کس در اطرافش بود ضربه اش به او اصابت می کرد.
بعدش را هم ندیدم که پوستش را می کنند و دست و پایش را جدا می کنند و ...
لحظه ی بریدن سر حیوان در ذهنم لحظه ی بریدن سر ارباب مجسم شد.
با خنجری که کند شده...
آن هم از قفا...
دردی که حیوان می کشید و صدا می زد لحظه ای را برایم مجسم کرد که ارباب ما هم چقدر درد می کشید ولی آرام بود و زیر لب از خدا درخواست می کرد از او راضی باشد.
دست و پای بسته ی حیوان که موجب عدم تحرک او می شد دلم را خیلی ریش کرد.
در ذهنم ارباب را تجسم کردم.
چنان بر سینه اش نشسته بود که نفس بالا نمی آمد و دست و پای ارباب تکان نمی خورد.
وقتی هم که دست و پای حیوان را گشودند و ناگهان شروع کرد به جان دادن به یاد لحظه ای افتادم که آن ملعون سر را برید و بلند شد.
همه اش جلوی چشمم مجسم می کنم که ارباب چگونه دست و پا زد؟
آخر بعد از بریدن سر، به دلیل فواره زدن خون از رگ های گردن به ناگاه گردن بالا می آید و محکم به زمین می خورد.
یا الله!
با حسین ما چه کردند؟
او را به مراتب شدیدتر از سر بریدن یک حیوان، سر بریدند.
و او را به مراتب شدیدتر از جدا کردن دست و پای حیوان، مثله کردند.
انگشتر را با انگشت بردند.
آیا به راستی نباید بر چنین مصیبت هایی اشک ریخت؟
عاشورا نزدیک است...
برگرفته از سایتhttp://beynolharamein43.blogfa.com/
نظرات شما عزیزان: